من یک پدرم ولی بچه‌ام من رو مامان صدا میزنه!

پسر دو ساله‌ام منو مامان صدا میزنه. اون به شدت زبون بازه، پس بنظر میرسه میخواد منو دست بندازه. این شبیه کاریه که تصور میکنم تو دو سالگی خودم بنظرم خنده دار میومد، و شخصیت جیمز مثل خودمه، همیشه اهل شوخیه و امیدواره یکی تو شادیش همراهیش کنه.

من همینطور معروف بودم به اینکه موقع شوخی کردن احساست بقیه رو نادیده می گرفتم، پس شاید جیمز متوجه نیست اون وقتایی که میگه “بابایی” یا “بابا” چقدر شیرینه. شایدم نمیدونه این کارش چقدر من رو کلافه میکنه ولی البته، دارم زیادی بهش فکر می کنم. جیمز اهل شوخی های توهین آمیز نیست. توی ذهن اون، “مامان” معادل “والدینی که دوستش دارم” هست، هرچند که حتی اونم یکم ناراحتم می کنه.

در اولین سال زندگیش، من در حال گذراندن تحصیلات تکمیلی ام بودم و من و همسرم وظایف خونه رو شریکی انجام می دادیم. اینطور نبود که بابا همیشه بیرون سرکار باشه و فقط مامان تو خونه باشه. هر دو بیرون کار می کردیم. هر دو به یک اندازه توی خونه بودیم. و حتی الان هم من یک تاجر قدرتمند نیستم که حتی وقتی خونه ست وقتی روی تردمیل راه میره همزمان با هندزفری صحبت میکنه. من یک معلم انگلیسی ساده ام. وقتی روی تردمیل راه میرم نفس نفس میزنم و به پادکست گوش میدم. در طول سال تحصیلی عادی، بیشتر روزا 5 بعدازظهر به خونه برمیگردم. هرشب جیمز رو توی تختش می خوابونم و هر روز صبح بهش صبحانه میدم. توی زندگیش حضور دارم.

پس چرا یک مامانم؟

امروز- یکشنبه بعدازظهر- من و جیمز باهم به خواربار فروشی رفتیم. اون برای بقیه بچه هایی که می بینه دست تکون میده، من و باباهاشون به هم سر تکون میدیم. جیمز معمولا با اینکه توی سبد خرید بشینه مشکلی نداره، ولی امروز به کندی میگذره.

توی راهروی مواد غذایی فریز شده ایم و دنبال وافل (خوراکی موردعلاقه ی جدیدش) می گردیم، و اون به لبه ی سبد خرید تکیه داده. نمیدونم حوصله‌اش سر رفته یا آشفته است، ولی دستاشو به طرفم دراز می کنه و می گه: “بغلت کن! بغلت کن! مامان بغلت کن!” “مامان بغلت کن” یعنی “بابا بغلم کن.” البته که بغلش می کنم.

وقتی به صف پرداخت می رسیم، با یک دستم سبد خرید رو هل میدم و با اون یکی جیمز رو بغل کردم. یک پدر دیگه هم توی راهروی کناریه و دخترش که همسن و سال جیمزه توی سبد خرید نشسته. دختر داد میزنه: “مامان! مامان!” باباش آه میکشه. “مامان الان اینجا نیست. خونه ست.” دختربچه دوباره میگه: “بابا! مامان! مامااااااان!” دختر کوچولو آروم نمیشه. مامانشو میخواد. به جیمز نگاه میکنم که میگه: “گلیه میتونه.” آروم میگم: “آره رفیق. داره گریه میکنه.” توی ماشین به اون دختر کوچولو فکر میکنم. اون فرق بین بابا و مامان رو میدونه. پدر و مادرش رو با همدیگه اشتباه نمی گیره. به جیمز نگاه میکنم که روی صندلی ماشین نشسته و از توی آینه به همدیگه لبخند میزنیم.

اون هم ما رو باهم اشتباه نمی گیره. میدونه من کیم و مامانش کیه. ولی همیشه براش مهم نیست. البته، گاهی وقتا که میگه “مامان” واقعا منظورش مامانشه. رابطه شش با همسرم همیشه به روش خاص خودش ملایم و شیرینه و گاهی اوقات اون رابطه رو میخواد. ولی بیشتر وقتا وقتی میگه “مامان” منظورش یکی از ما دوتا یا هر دوتامونه. چون هردوی ما رو دوست داره. هر دوتامون رو میخواد. اگه شبا صدا بزنه “مامان”، هر دومون رو صدا میزنه، چون هردومون رو به یک اندازه دوست داره.

همسرم براش مامانه، منم براش مامانم، و هرچی بیشتر بهش فکر میکنم، بیشتر میفهمم که با این مسئله مشکلی ندارم.

4.8/5 - (22 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا